کد مطلب:326784 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

مقصود منوچهر خان گرجی از کمک به باب
سید علی محمد چنان كه گذشت با قدوس به مكه رفت و سفر او از راه دریا از بوشهر به مسقط و جده صورت گرفت و در این سفر از لحاظ كم
آبی و حركات شدید كشتی، گویا خیلی سختی دیده كه در كتب خویش سفر دریا را نهی كرده است و اساسا با سفر روی خوشی نداشته و این نكته ایست كه باب در كتب خود زیاد از خود صحبت می كند و حتی مقیاسش صرفا روی خود خواهی دور می زند. چنانكه پیروان را از زیارت كلیه ی بقاع متبر كه شدیدا نهی كرده و تنها خانه ی خود را در شیراز در محله ی شمشیر گران برای زیارت اختصاص و انحصار داده و خانه حروف حی را. به هر حال در این سفر چند رساله هم از و به سرقت می رود و خلاصه در مكه پس از آنكه جرأت اظهار علنی دعوت خویش خود را نمی یابد، نامه ای به شریف مكه می نویسد. ولی شریف مكه اصلا به ادعای او حتی به نامه ی وی جواب نمی دهد.

وقایع بازگشت او در متن آمده تا آنجا كه منوچهر خان او را به اصفهان می برد. باید دید منوچهر خان چرا این قدر برای سید باب اهمیت و توجه قائل بود. منوچهر خان اصلا گرجی و مردی با كفایت ولی قسی القلب بود و به مناسبت كفایتش مورد علاقه ی فتحعلی شاه قرار گرفت تا آن جایی كه با شاه قاجار قمار می كرد، یا در بازی آس با او شریك می شد و به شركت برد و باخت می نمودند (رجوع كنید به تاریخ عضدی). در زمان محمد شاه وی از منصب ایشیك آقاسی باشیگری سابق به حكومت عراق عجم و اصفهان رسید و این سمت را بر اثر خدمت شایانی كه در انتزاع فارس از دست حسینعلی میرزا فرمان فرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه پسران ارشد فتحعلی شاه نمود به دست آورد. وی با كفایت شایان تمجیدی با سپاهی مجهز به همراهی لیندسی صاحب منصب انگلیسی سپاهیان فرمان
فرما را كه از سلطنت در فارس می زد در هم شكست و خود با وعده و وعید و حیله و نیرنگ آن دو شاهزاده ی سركش را به دام آورد و محمد شاه را از مخمصه ی عجیبی نجات داد و به همین جهت حكومت ایران مركزی بدو واگذار شده و او با روش مستبدانه و آمیخته به كفایت حكومت می نمود و در نتیجه ی طول مدت خدمت و قساوت جبلی ثروت هنگفتی فراهم آورده بود. درباره ی همین گرجی مقطوع النسل است كه یكی از رندان زمان در مقام شكایت از روزگار گفته است:

بی خایه را به قدر جهان مایه داده ای

ما را به قدر مایه ی او خایه داده ای

منوچهر خان برای حكومت مطلقه ی خود در اصفهان دو مانع می دید: یكی خوانین بختیاری دیگر روحانیون اصفهان.

منوچهر خان خوانین بختیاری را به پول و زور و نیرنگ، هر طور كه بود رام كرد. ولی علمای اصفهان را از عهده بر نمی آمد. چه علمای این شهر بی اندازه مقتدر بودند و وقتی به حكومت سیاسی محلی نمی گذاشتند و حتی حدود شرعیه را ولو قتل به دست خود اجرا می كردند. چنانكه مرحوم حجة الاسلام شفتی عده ی زیادی از مجرمین و مستحقین اعدام را به دست خود مجازات كرده سربرید (رجوع كنید به كتاب قصص العلماء تنكابنی و مقاله ی آقای عباس اقبال در مجله ی یادگار سال پنجم شماره ی دهم) و عده ای از اوباش و اشرار و لوطیان شهر هم برای رهائی از چنگال حكومت، به ذیل عنایت علما یا متنفذین متوسل می شدند و به بهانه ی وابستگی به آنان موجبات اغتشاش شهر را فراهم می گردند. به طوری كه فتحعلی شاه و حتی ناصر الدین شاه هر یك با نیروی نظامی كاملی ظاهرا برای
بازدید قسمت مركزی مملكت و باطنا برای نشان دادن حشمت سلطنت و شكستن قدرت علما به آن شهر رفتند و هم در چنین سفری به اصفهان بود كه فتحعلی شاه حاج هاشم خان از لوطیان اصفهان را كور كرد و قدرت فروشی محمد شاه و حجة الاسلام سید محمد باقر شفتی به یكدیگر در طی سفر محمد شاه به اصفهان معروف و در كتب تاریخ مضبوط است همچنین شرح مسافرت ناصر الدین شاه به اصفهان در سفری كه امیر كبیر برای ابراز قدرت سلطنت در اصفهان لازم می دانست، كم و بیش مشهورست. (رجوع كنید برای اطلاع بر این جریانات به تواریخ قاجاریه و تاریخ عضدی و كتاب خلسه ی اعتماد السلطنه و قصص العلماء و مقاله ی آقای عباس اقبال در یادگار سال پنجم شماره ی دهم و مقدمه و متن كتاب «یادداشتهای عباس میرزای ملك آرا» و كتاب «امیر كبیر و ایران»

وقتی سر و صدای باب بلند شد و جنجال و هیاهوی ادعای وی به گوش منوچهر خان رسید، موقعیت را برای شكستن علمای اصفهان مناسب دید و فرستاد باب را با آن تجلیل به اصفهان برد و با زیركی تمام جلسه ی موصوف را كه در متن شرحش آمده تشكیل داد و غرضش این بود كه اگر علمای اصفهان مجاب شدند شكستی بزرگ در كارشان راه یابد و مردم به چشم ببینند كه جوانی عامی آنان را از میدان بحث و مباحثه بیرون كرد و اگر هم روحانیون برسید باب غلبه می كردند، تازه برای آنان شكستن باب كار مهمی نبوده. مقدمات كار را منوچهر خان خوب ترتیب داده بود. اما بیداری و هشیاری جامعه علمی اصفهان نقشه ی او را به هم زد و جلسه ای رسمی تشكیل نشد و آن مجلس منعقده هم غیر رسمی بود،
گو اینكه با همه عجز سید علی محمد، باز خواجه ی گرجی جانب او را گرفت و حمایتش كرد و حتی زنی هم برای او تهیه كرد و این زن دختر آخوند ملا رجبعلی بود كه باب طبق روش معمول خود او را «قهیر» لقب داده. چه قهیر و رجبعلی به حساب ابجد با هم برابرند. باب به خواهش منوچهر خان، در طی اقامت در اصفهان، رساله ای در نبوت خاصه نوشت حال منوچهر خان از این كتاب چه فهمید خدا می داند!! زیرا چنین مطلبی آن هم با شیوه ی مغلق باب در نگارش، برای اهل فن مشكل بود تا چه رسد به منوچهر خان كه در اصطلاحات علمی و كلامی، عامی صرف بود. خدا خواست كه این خواجه ی حیله گر زودتر بمیرد والا ممكن بود تحت حمایت او آتشی عظیم بر افروخته شود و بیش از اینها نفوس ذكیه ی مسلمین از میان بروند.

اما حاجی میرزا آقاسی هم چون صوفی بود و از علماء دینی و فقهاء، آن هم علماء صاحب نفوذ اصفهان، دل خوش نداشت، ابتدا بدش نمی آمد كه باب مایه ی وحشتی برای علماء باشد. اما همین كه دید نزدیك است این فتنه به همه جا سرایت كند و اشكالی بزرگ برای دولت فراهم آرد و جنگی داخلی برپا نماید، حكم به حبس وی داد و درباره ی مجازات وی، در جواب علماء اصفهان نامه ای نوشت. این است سواد نامه ای كه «جناب حاجی» به علماء و فضلای اصفهان فرستاده:

«به شرح آنكه خدمت علمای اعلام و فضلای ذوالعز و الاحترام مصدع می شود كه در باب شخص شیرازی كه خود را باب و نایب امام نامیده، نوشته بودند كه چون ضال مضل است، برحسب مقتضیات دین و دولت لازم است مورد سیاست
اعلیحضرت قدر قدرت قضا شوكت، شاهنشاه اسلام پناه روح العالمین فداه شود تا آینده را عبرتی باشد. آن دیوانه ی جاهل جاعل، دعوی نیابت نكرده بلكه نبوت كرده. زیرا كه از روی كمال نادانی و سخافت رأی در مقابل با این كه آیه ی شریفه ی فأتوا بسورة من مثله دلالت دارد كه مقابله ی یك سوره ی اقصر، محال است، كتابی از مزخرفات جمع كرده و قرآن نامیده و حال آنكه لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یأتوا بمثل هذا القران لا یأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهیرا تا چه رسد به قرآن كه به جای كهیعص مثلا «كهجد» نوشته و بدین نمط مزخرفات و ترهات و اباطیل ترتیب داده.

بلی حقیقت احوال او را من بهتر می دانم كه چون اكثر این طایفه ی شیخی را مداومت به چرس و بنك است، جمیع گفته ها و كرده های او از روی نشاة حشیش است كه آن بد كیش به آن خیال باطل افتاده و من فكری كه برای سیاست او كرده ام این است كه او را به ماكو بفرستم كه در قلعه ی ماكو حبس مؤبد باشد. اما كسانی كه به او گرویده اند و متابعت كرده اند مقصرند. شما چند نفر از متابعین او را پیدا كرده به من نشان بدهید تا آنها مورد تنبیه و سیاست شوند. باقی ایام فضل و افاضت مستدام باد محرم 1262 »

با این همه تا وقتی كه منوچهر خان زنده بود كسی نتوانست برباب دست یابد و بعد از او بود كه باب به كیفیت مضبوط در متن كتاب به چنگ
مأمورین دولت افتاد. علت انتخاب ماكو از طرف حاج میرزا آقاسی برای تبعید این بود كه اولا مردمانش بیشتر مورد اطمینان بودند تا مردم نواحی مركزی كه كم و بیش حرفهای باب به گوش آنها رسیده بود و ثانیا به مناسبت دوری فوق العاده ی راه، كمتر كسی می توانست با باب ملاقات كند و رنج راه را بر خود هموار نماید.

مجملا، باب بر حسب دستور «حاجی» به ماكو (ماه كو؟) منتقل شد و باب این نقطه را «جبل باسط» نام نهاد. زیرا باسط و «ماكو» از لحاظ حساب معادلند. اما در این نقطه بر خلاف دستور صریح حاجی میرزا آقاسی باب با مریدان خود ارتباط حاصل كرد. چنانكه ملاحسین بشرویه كه پیاده از خراسان راه افتاده بود، با وی ملاقات كرد و دیگران نیز با او در ارتباط بودند و همین رابطه ی دائم موجب شد كه فكر استخلاص وی در ذهن مریدانش راه یابد و یكی از علل مهم و موضوع مورد مذاكره در اجتماع «بدشت» طرز رهائی باب بود بخصوص كه ماكو در نقطه ی مرزی قرار داشت و اگر بابیها موفق به منظور خود می شدند ممكن بود با فرار دادن سید به عثمانی (تركیه فعلی) یا روسیه موجب زحمت كلی از لحاظ سیاسی برای ایران فراهم بنمایند.

اما دولت ایران به زودی متوجه شد و باب را به قلعه ی چهریق (به قول باب جبل «شدید») كه مكانی مستحكم و تحت نظر كردان دلیر و غیر قابل نفوذ آن حدود بود فرستاد و حفاظت او را به عهده ی علی خان چهریقی سپرد. این علی خان از خویشان خدیجه خانم زن دومین و مورد علاقه ی محمد شاه بود. به طوری كه پسر این زن را لقب نایب السلطنه داد و در نظر داشت
كه او را به جای ناصر الدین میرزا فرزندار شد خود به نیابت سلطنت بگمارد. چه از عفاف زن نخستین خود، كه در تاریخ ایران به نام «مهد علیا» معروف است، اطمینان نداشت (رجوع كنید به كتاب عباس میرزا چاپ نگارنده). خدیجه خانم و علی خان مانند سایر كردان آن حدود متمایل به طریقه ی دراویش نقشبندیه بودند و مرشد ایشان در آن موقع شیخ طه به نام شیخ عبیدالله چند سال بعد ازین تاریخ قیام كرد و خطر عظیمی برای مملكت ایجاد نمود كه تنها كفایت میرزا حسین خان مشیر الدوله توانست بدان پایان بخشد (رجوع كنید باز به كتاب یادداشت های عباس میرزای ملك آرا و تاریخ تبریز شاهزاده نادر میرزا)

قسمت اعظم نوشته های خود را، باب در همین ایام زندان نوشته و كاتب او آقا سید حسین یزدی بوده است. تا اینكه قضیه ی محاكمه ی او پیش آمد و باب نتوانست به سئوالات ساده ی علما جواب دهد و در ادعای واهی خود باقی ماند تا به قتل او منجر گردید. در خصوص كیفیت محاكمه و چگونگی صدور فتوای قتل او و جریان این امر، صاحب كتاب مفتاح باب الابواب. یعنی میرزا مهدی خان حكمت، ملقب به زعیم الحكماء شرحی جامع از قول پدر و جد خود كه در آن مجلس حضور داشته اند نوشته كه ما عینا نقل می كنیم و قبل از آن باید بگوئیم كه میرزا مهدی خان مرد مسلمان متدین و دانشمندی بود كه در مصر سالها روزنامه ی حكمت را منتشر كرده (شرح حال میرزا مهدی خان را شیخ محمد قزوینی در مجله ی یادگار در ضمن مقالات متعدد خود به نام «وفیات معاصرین» نوشته، همچنین رجوع كنید به اطلاعات ماهیانه سال 1332 شماره
بهمن ماه).

مرحوم دكتر مهدی خان عقیده ی جد خود را در باب این محاكمه چنین می نویسد (مفتاح باب الابواب 197 - 193):

«آنان كار نیكوئی نكردند كه چنین سئوالاتی نمودند. همان طور كه باب از آوردن دلیل و حجت باز ماند. چه آن مرد مدعی نبوت و رسالت و دین سازی بود و اینان او را به صرف و نحو و معانی و بیان و بدیع می آزمودند. كاش می دانستم به جای آن سئوالات چرا از انتقاد براساس عقاید او خودداری می كنند و عدم توافق و تطبیق نظریات او را با ناموس طبیعی و فطری بشر گوشزد نمی كنند. باب به صراحتی تمام می گفت كه اول من آمن بی نور محمد و علی. پس چگونه ممكن است باب به قوانین و احكام كسی كه خود را از او بالاتر می داند رفتار كند. (ولی علماء مجلس از او شكیات نماز می پرسیدند) و از طرفی باب ادعای نیابت قائم و بلكه بابیت علم می كرد. پس لازم بود كه بر كلیه ی امور واقف باشد و عجز او در آن مجلس دلیل بزرگی است بر بطلان دعوی. امر غریب این است كه وی ادعای نجات قوم خود بلكه كلیه ی بشر می نماید. در این صورت چرا دعوت را در عراق یا در اروپا نكرد؟ آیا ایران تنها شایسته ی دعوت بود یا سایر قطعات دنیا ارزش دعوت نداشتند و اگر بعثت برای ایران بود، آیا بهتر نبود كه كتاب اصلی احكام وی به فارسی باشد در صورتی كه كلیه ی انبیاء به لسان قوم دعوت كرده اند نه اینكه مانند باب زبان عربی را غلط بداند و در فارسی پیچیده و مركب از حروف و اعداد و رموز جفر بنویسد و اگر منظور اغلاق و اشكال است خوب بود به زبان پهلوی می نوشت كه
كسی نفهمد و انتقاد نكند»

طبق نوشته ی میرزا مهدی خان، جدش باباب مباحثه نیز كرده و از او پرسیده است كه «شریعتی شریعت دیگر را نسخ نمی كند مگر آنكه نسبت به ماقبل خود اتم و احكم باشد. تو بسیاری از موارد شریعت را به عنوان اكمال و اتمام تغییر داده ای. اگر تو مسلمانی، كه به مصداق الیوم اكملت لكم دینكم دین كامل است و احتیاجی به كمال ندارد. اگر شریعت جدیدی آورده ای پس عیوب و نواقص اسلام چه بود كه تو شریعت تازه ای آورده ای. باب با تبسم گفته این سئوالات مقدماتی دارد كه بیان خواهم كرد، اما نه امروز و نه این مجلس. دوباره جد میرزا مهدی خان پرسیده كه صعود عیسی قبل از موت بود (عقیده ی اهل اسلام) یا بعد از دفن (عقیده ی مسیحیان). باب باز گفت این بحث وقت زیادتری می خواهد».

عقیده ی جد میرزا مهدی خان را می پسندم. زیرا مجلس محاكمه ی تبریز نمونه ی خامی و بی اطلاعی و ركود حیات عقلی ایران در آن زمان است. از یك طرف جوان عامی و پر مدعا و بی سوادی ادعای علم كل و لدنی می كند، اما مقدمات علوم و معارف را نمی داند و حتی از فهم بدیهیات عاجزست و از طرفی زبده ی علماء شهری بزرگ مانند تبریز از كسی كه ادعای نبوت و امامت و مهدویت می كند، راجع به «تخمه» كردن یا معنی عبارت علامه در باب غسل جنابت خنثی یا اعلال«قال» پرسش می كنند و پیش خود این معنی را در نظر نمی گیرند كه صرف دانستن این مطالب (به فرض این كه باب آنها را می دانست) علامت و مجوز ادعای نیابت و مهدویت و دین سازی می شود یا نه و آیا مثلا ملا محمود كه این سئوالات
را می كرده و مسلما آنها را می دانسته حق داشته چنین ادعائی بكند یا نه. به هر حال هر چه بود باب ناتوان تر از آن بود كه بتواند همین سئوالات سطحی و بی مورد را جواب بدهد و سرانجام به شرحی كه گذشت مچش باز شد و معلوم شد كه جز ادعای واهی چیزی در چنته ندارد. چنانكه سئوالات جد میرزا مهدی خان را هم جواب نتوانست بگوید و آنها را موكول به وقت دیگر و جلسه ی دیگر یعنی در حقیقت تعلیق به محال كرد.

شرحی كه در خصوص مجلس حاكمه، چه در متن كتاب حاضر چه در متن كتبی مانند روضة الصفاء ناصری و ناسخ التواریخ آمده، منقول از دفتری است كه پسر ملا محمود نظام العلماء حاضر در مجلس، بعدها تنظیم كرده. اما نامه ی گزارش مانندی در كتابخانه ی مجلس شورای ملی موجود است از زبان ولیعهد ناصر الدین میرزا به پدر خود محمد شاه كه ما به واسطه ی جنبه ی رسمی آن عینا به نقلش مبادرت می ورزیم:

هو الله تعالی شأنه

قربان خاك پای مباركت شوم، در باب فرمان قضا جریان صادر شده بود كه علمای طرفین را احضار كرده با او گفتگو نمایند. حسب الحكم همایون محصل فرستاده با زنجیر از ارومیه آورده به كاظم خان سپرد و رقعه به جناب مجتهد نوشت كه آمده با ادله و براهین و قوانین دین مبین گفت و شنید كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقریرات جمعی از معتمد بن
و ملاحظه ی تحریرات این شخص بیدین و كفر او اظهر من الشمس و اوضح من الامس است. بعد از شهادت شهود تكلیف داعی مجددا در گفت و شنید نیست. لهذا جناب آخوند ملا محمد و ملا مرتضی قلی را احضار نمود و در مجلس از نوكران این غلام امیر اصلان خان و میرزا یحیی و كاظم خان نیز ایستادند. اول حاجی محمود پرسید كه مسموع می شود كه تو می گوئی من نائب امام هستم و بابم و بعضی كلمات گفته ای كه دلیل بر امام بودن بلكه پیغمبری تست. گفت بلی حبیب من قبله ی من، نائب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته ام و شنیده اید راست است. اطاعت من بر شما لازم است به دلیل ادخلو الباب سجدا ولیكن این كلمات را من نگفته ام. آن كه گفته است، گفته است. پرسیدند گوینده كیست؟ جواب داد آن كه به كوه طور تجلی كرد.

روا باشد انا الحق از درختی

چرا نبود روا از نیكبختی

منی در میان نیست. اینها را خدا گفته است. بنده به منزله ی شجر طور هستم. آن وقت در او خلق می شد. الآن در من خلق می شود و به خدا قسم كسی كه از صدر اسلام تا كنون انتظار او را می كشیدید منم. آنكه چهل هزار از علما منكر او خواهند شد منم. پرسیدند این حدیث در كدام كتاب است كه چهل هزار عالم منكر خواهند گشت. گفت اگر
چهل هزار نباشد، چهار هزار كه هست. ملا مرتضی قلی گفت پس تو از این قرار صاحب الامری. اما در احادیث هست و ضروری مذهب است كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود و نقبای انس و جن با چهل و پنج هزار جنیان ایمان خواهند آورد و مواریث انبیا از قبیل زره ی داود و عصای موسی و نگین سلیمان و ید بیضا با آن جناب خواهد بود. كو عصای موسی و كو ید بیضا؟ جواب داد كه من مأذون به آوردن اینها نیستم. جناب آخوند ملا محمد گفت غلط كردی كه بدون اذن آمدی. بعد از آن پرسیدند كه از معجزات و كرامات چه داری؟ گفت اعجاز من اینست كه از برای عصای خود آیه نازل می كنم و شروع كرد به خواندن این فقره: بسم الله الرحمن الرحیم سبحان الله القدوس السبوح الذی خلق السموات و الارض كما خلق هذه العصا آیة من آیاته. اعراب كلمات را به قاعده ی نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مكسور بخوان. آنگاه الارض را مكسور خواند. امیر اصلان خان عرض كرد، اگر این قبیل فقرات از جمله ی آیات باشد من هم توانم تلفیق كرد و عرض كرد: - الحمدلله الذی خلق العصا كما خلق الصباح و المسا. باب بسیار خجل شد. بعد از آن حاجی ملا محمود پرسید در حدیث وارد است كه مأمون از جناب رضا علیه السلام سئوال نمود كه دلیل بر خلافت جد شما چیست؟ حضرت
فرمود آیه ی انفسنا. مأمون گفت لو لانساؤنا. حضرت فرمود لولا ابناؤنا. این سئوال و جواب را تطبیق بكن و مقصد را بیان نما. ساعتی تأمل نموده جواب نگفت. بعد از آن مسائلی چند از فقه و سایر علوم پرسیدند. جواب گفتن نتوانست. حتی از مسائل بدیهیه ی فقه از قبیل شك و سهو پرسیدند. ندانست و سر به زیر افكنده باز از آن سخنهای بی معنی آغاز كرد كه من همان نورم كه به طور تجلی كرد. زیرا كه در حدیث است كه آن نور، نور یكی از شیعیان بوده است. این غلام گفت از كجا كه آن شیعه تو بودی. شاید نور ملا مرتضی قلی بود. بیشتر از پیشتر شرمگین شد و سر به زیر افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شیخ الاسلام را احضار كرده باب را چوب زده تنبیه معقول نمود و توبه و بازگشت و از غلطهای خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر هم سپرده كه دیگر از این غلطها نكند و الآن محبوس و مقید است. منتظر حكم اعلیحضرت اقدس همایون شهریاری روح العالمین فداه است.

امر امر همایون است.

این نامه را مستر براون در كتاب مهم خود«مواد تحقیق درباره ی مذهب باب» [1] آورده و به همراه آن توبه نامه ی باب را نیز ذكر كرده، همان توبه نامه ای كه ناصر الدین میرزا در گزارش خود نوشته: «التزام پا به مهر هم سپرده كه دیگر از این غلطها نكند». این است عین آن توبه نامه:
فداك روحی

الحمدلله كما هو اهله و مستحقه كه ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر كافه ی عباد خود شامل گردانیده. بحمدالله ثم حمدا كه مثل آن حضرت را ینبوع رأفت و رحمت خود فرموده كه به ظهور عطوفتش عفو از بندگان و تستر بر مجرمان و ترحم بریاغیان فرموده. اشهدالله من عنده كه این بنده ی ضعیف را قصدی نیست كه خلاف رضای خداوند اسلام و اهل ولایت او باشد. اگر چه بنفسه وجودم ذنب صرف است، ولی چون قلبم موقن به توحید خداوند جل ذكره و نبوت رسول صلی الله علیه و آله و ولایت اهل ولایت اوست و لسانم مقر بر كل ما نزل من عندالله است امید رحمت او را دارم و مطلقا خلاف رضای حق را نخواسته ام و اگر كلماتی كه خلاف رضای او بود از قلم جاری شده، غرضم عصیان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را و این بنده را مطلق علمی نیست كه منوط به ادعائی باشد و استغفر الله ربی و اتوب الیه من ان ینسب الی امر و بعضی مناجات و كلمات كه از لسان جاری شده دلیلش بر هیچ امری نیست و مدعای نیابت خاصه ی حضرت حجة الله علیه السلام را ادعای مبطل (می دانم) و این بنده را چنین ادعائی نبوده و نه ادعای دیگر. مستدعی از الطاف حضرت شاهنشاهی و آن حضرت چنان است كه این دعاگو را به
الطاف و عنایات بساط رأفت و رحمت خود سرافراز فرمایند والسلام».

گذشته ازین سند روشن كه براون در ص 256 - 257 كتاب «مواد تحقیق درباره مذهب باب» آورده سند دیگری است به امضاء دو نفر از بزرگان علماء تبریز درباره ی باب و به نظر می آید در جواب توبه نامه ای است كه گویا باب بدانان نوشته و تقاضای بخشایش نموده و اینك آن سند:

سید علی محمد شیرازی

شما در بزم همایون و محفل میمون در حضور نواب اشراف والا، ولی عهد دولت بی زوال، ایده الله و سدده و نصره و حضور علمای اعلام اقرار به مطالب چندی كردی (كذا) كه هر یك جداگانه باعث ارتداد شماست و موجب قتل. توبه ی مرتد فطری مقبول نیست و چیزی كه موجب تأخیر قتل شما شده است شبهه ی خبط دماغ است كه اگر آن شبهه رفع شود، بلا تأمل احكام مرتد فطری به شما جاری می شود.

حرره خادم الشریعة المطهرة

محل مهر

ابوالقاسم الحسنی الحسینی

محل مهر

علی اصغر الحسنی الحسینی

با این همه متأسفانه معلوم نیست كه این سند بعد از مجلس محاكمه ی
اول صادر شده یا در مرتبه ی ثانوی كه باب را برای مجازات به تبریز آوردند.

مجملا باب را پس از مدت كوتاهی دوباره به چهریق فرستادند و هم در آن جا بود تا آن كه امیر كبیر خواست ریشه ی فتنه را یكباره ازبن بركند. چه می دانست كه تا سید علی محمد زنده است پیروان او وی را جاودانی و صاحب نیروی الهی می دانند و به همین اتكاء هر روز در نقطه ای از مملكت مایه ی آشوب و فتنه فراهم می سازند و موجب ریختن خون مسلمین و هتك ناموس اهل اسلام می گردند و وقایع قلعه ی طبرسی و زنجان و یزد و نیریز برین معنی شاهدی صادق بود.

چنان كه در متن آمده، بار دیگر باب را به تبریز آوردند و پس از یك جلسه مختصر و محاكمه ی مجدد كوتاهی، شاهزاده حشمة الدوله حمزه میرزا حكمران وقت در تبریز برای كسب فتوای قتل او از طرف علماء، وی را به همراهی چند فراش به در خانه ی آنان فرستاد. جریان این واقعه را از قول میرزا مهدی خان زعیم الدوله حكمت نقل می كنیم:

«باب را در كوچه و بازار گرداندند در حالی كه شب كلاهی به سر داشت و پیاده و پای برهنه راه می رفت و به زنجیر بسته بود. آن سه (باب و ملا محمد علی و سید حسین یزدی) را به منزل حاجی میرزا باقر مجتهد پیشوای اصولیین بردند. باب در آنجا عقاید خود را مخفی كرد. صاحب ناسخ التواریخ می گوید مجتهد فتوای قتل داد. ولی این موضوع برای من ثابت نیست. چه به كرات شنیدم كه مجتهد به علت بیماری یا تمارض روی نشان نداد. سپس او را به خانه ی ملا محمد
ممقانی ملقب به حجة الاسلام بردند و از جمله ی حاضرین مجلس پدرم و پدر بزرگم و حاجی میرزا عبدالكریم و میرزا حسن زنوزی ملقبان به ملا باشی و جمعی از اعیان بودند. وقتی باب وارد شد، صاحبخانه او را اكرام كرد و وی را در بالای مجلس نشاند و گفت این كتب و صحائف از تو و به خط تست یا نه؟ باب بدانها نظر افكنده گفت از كتب من است و به خط من نوشته شده. صاحبخانه پرسید بدانچه نوشته شده و به صحت آن اعتراف داری؟ گفت بدان معترفم و به نص آن اقرار دارم. حجة الاسلام گفت الآن قتل تو واجب و خونت هدر است. این را گفت و برخاست. در اینجا اختلاف شده است. صاحب ناسخ التواریخ می گوید:

«در این مجلس هم باب معتقدات خود را انكار كرده به حجة الاسلام متوسل شده، به تضرع افتاد و قبای وی را گرفت. ولی حجة الاسلام او را از خود رانده گفت الآن و قد عصیت قبل و به راه خود رفت». ولی من چند بار از پدرم شنیدم كه می گفت باب در آن مجلس كتمان عقاید خود را نكرد. ولی حجة الاسلام كه خواست از مجلس برخیزد، باب دست خود را دراز كرد تا دامن او را بگیرد و من ندانستم كه صاحب خانه فهمید و ندیده گرفت یا آن كه ملتفت نشد. سپس باب به او گفت«حجت شما هم به قتل من فتوی می دهید؟» حجة الاسلام هم او را رانده گفت ای كافر تو خود با این كتب و اقوال و كفریاتت به قتل خویشتن فتوی داده ای» (مفتاح باب الابواب صفحات 233 - 235).
نبیل زرندی در مورد چگونگی صدور فتوای قتل باب چنین می نویسد:

«باری اول او را (سید باب) را نزد ملا محمد ممقانی بردند. تا از دور دید حكم قتلی را كه از پیش نوشته بود، به دست آدمش داده گفت به فراشباشی بده. دیگر پیش من آوردن لازم نیست. این حكم قتل را من همان یوم كه او را در مجلس همایون ولیعهد دیدم نوشتم و حال هم همان شخص است و حرف همان. بعد از آن به در خانه ی میرزا باقر پسر میرزا احمد بردند. دیدند آدمش پیش در ایستاده، حكم قتل در دست اوست و به فراشباشی داد و گفت مجتهد می گوید: دیدن من لازم نیست. پدرم در حق او حكم قتل نموده بود و بر من ثابت شده. مجتهد سوم ملا مرتضی قلی، او هم به آن دو مجتهد تأسی نموده و حكم قتل را از پیش فرستاد و راضی به ملاقات نشد (تاریخ نبیل ترجمه ی فارسی)

باز گردیم به جریان قتل باب در تبریز و نقل قول میرزا مهدی خان كه بیش از هر كس در این مورد محل اطمینان است:

«پس آنان را (باب و ملا محمد علی و سید حسین یزدی) پس از خروج از نزد مجتهد ممقانی به خانه ی آقا سید علی زنوزی مجتهد معروف بردند. باب در آن جا نیز سخنانی گفت كه مستوجب قتل بود. سید علی زنوزی فتوای قتل داد. پدرم و جدم درین مجلس نبودند بلكه این جریان را به كرات شنیده بودند. چون كار تمام شد، سید علی زنوزی برای آنكه ملا محمد علی پسر زن خود را (این شخص جوانی بود آذربایجانی بسیار ساده كه به باب گرویده و تا آخرین لحظه با او بود و
به همین جهت باب بدو لقب «انیس» داد) از همراهی باب منصرف كند، امر كرد تا زن او را با دخترك شش ساله ای كه داشت آوردند. زوجه ی بیچاره تا محمد علی شوی خود را دید دست به شیون زد و با كلماتی جانسوز خواست در اراده ی چون سنگ او تأثیر كند و گفت: «شوهر عزیزم، آیا به خواری و ذلت من رحم نمی كنی؟ آیا به بی شوهری من و یتیمی دخترت ترحم نمی نمائی؟. عزیزم دستم به دامان تو. توبه كن تا زندگی ما به هم نخورد و مورد سرزنش و ننگ واقع نشویم. اگر به من رحم نمی كنی بدین طفل كوچك و بی گناه بینوا رحم كن!». زن این بگفت و طفل را به سوی او فرستاد. دخترك دامن پدر گرفت و به تركی به پدر گفت (گل بابا او یمزه كیداق، یعنی بابا بیا برویم به خانه). منظره ای سخت وحشتناك و جانسوز بود. ولی ملا محمد علی رو به زوجه ی خود كرده گفت: ای زن ترا به كار مردان چكار؟ بردار طفل را و بخوبی تربیتش كن. مثل آن كه به زبان حال می گفت:

كتب الحرب و القتل علینا

و علی الغانیات جر الذیول

سپس خم شد و صورت دختر خود را بوسید و گفت دختر عزیزم برو به خانه و من اكنون خواهم آمد. تمام مردم از این استقامت در شگفت ماندند. تمام این تسهیلات و مسامحات حكومت، از جهت احترام سید علی زنوزی مجتهد بود. چه اعضاء حكومت و عام و خاص وی را به سبب زهد و صلاح و علمش بزرگ می داشتند. اما این همه ذره ای در ملا محمد علی مؤثر نشد بلكه اصراری می داشت كه وی را قبل از باب بكشند. همین كه والی صدور فتاوی و پایان كار را به مأمورین
اعلام كرد، فرمان داد تا باب را در حالی كه شب كلاهی بر سر داشت اما پای برهنه و بدون كفش و جوراب و ملا محمد علی را مقید به زنجیر در كوچه های شهر گرداندند تا این كه به سرباز خانه كوچك رسیدند.سربازخانه سه در داشت و دور تا دور آن حجره و بالاخانه بود، برای سكونت سربازان. ضلع غربی سرباز خانه را برای محل مجازات باب اختیار كردند و دو میخ آهنی آورده و بر دیوار بین دو حجره كوبیدند. وقتی باب را وارد میدان كردند، در نزدیك آب انبار، مردم به سبب ازدحام توقف كردند. پدر من با جمعی از دوستانش بر سر نردبانی كه به دیوار میدان گذاشته شده بود، در همان نقطه ای كه باب ایستاده بود، قرار داشت. پدرم به طرف باب رفت و تضرع نمود كه باب از دعاوی خود دست بردارد و سبب نشود كه در شهری مانند تبریز كه اهالی آن در اكرام به سادات و خاندان پیغمبر معروفند خون وی ریخته شود. اما باب سخن او را نپذیرفت بلكه ساكت ماند.

در این هنگام در سربازخانه سه فوج سرباز حضور داشت: یكی «فوج چهارم تبریز» دوم «فوج خاصه ی تبریز» سوم فوج كلدانی مسیحی به نام «بهادران». «فوج چهارم» به ریاست سام خان مسیحی و «فوج خاصه» به ریاست آقا جان بك زنجانی حاضر السلاح در میدان بودند. فراشباشی فتوای علما را به فرمانده ی فوج خاصه نشان داد و حكم به اعدام باب نمود. ولی آقا جان بك فرمانده ی فوج خاصه به عنوان این كه من سربازم و صرفا تابع وزارت عسكریه (جنك)، از اجراء دستور خودداری نمود.
فراشباشی به فرمانده ی فوج مسیحی اظهار كرد و او اطاعت نمود و یك «دسته» از فوج به سردستگی قوچ علی سلطان طسوجی را برای این كار انتخاب نمود. وی نفرات خود را به سه صف تقسیم نمود و باب و همراهش (محمد علی انیس) را از نگهبانان گرفت و به روی میخها آورد و آنان را از گردن به ریسمانی محكم بسته، به اندازه ی سه ذراع بالا كشید. ملا محمد علی با گریه و زاری از فرمانده ی دسته خواهش كرد كه صورت او را به طرف سربازان برگردانند كه او گلوله ها را ببیند. تقاضای او پذیرفته شد. اما وقتی خواست كه صورتش محاذی پاهای باب قرار گیرد، قبول ننمودند. سپس سام خان امر به زدن شیپور نمود و افراد به حالت پیش فنك در آمدند. در آن حال مردم سكوت كردند، تا آن جا كه گوئی نفسها در سینه خاموش شد. در شیپور دوم سكوت عمیق تر شد تا حدی كه صدای ضربان قلبها شنیده می شد. در این لحظه سام خان به فراشباشی نگاهی كرده، به فرمانده ی دسته اشاره كرد. در شیپور سوم فرمان آتش از صف اول داده شد. بلافاصله، نفرات جلو شلیك كردند و از كثرت دود میدان تاریك گشت. ملا محمد علی مورد اصابت واقع شد. اما باب كشته نشد. چه تیری به ریسمانی كه بدان آویخته بود اصابت كرد و ریسمان پاره شد و باب به یكی از حجره های سرباز خانه نزدیك به محل اعدام رفته مخفی شد و شدت دود مانع شد كه كسی او را ببیند. چون دود فرو نشست و مردم او را ندیدند، فریاد زن و مرد بر آسمان برخاست و تصور كردند كه باب ناپدید شده یا به آسمان رفته و از انظار غائب شده است. فرمانده و نگهبانان از بروز
انقلاب و هجوم مردم به محل اعدام ترسیدند. بلافاصله سام خان دستور داد تا خط زنجیری به شكل مثلث از سربازان ساخته، راه هجوم مردم را مسدود نمودند و سپس به جستجوی باب پرداختند. قوچ علی سلطان او را در حجره ای یافته به زور از آنجا بیرون كشید و او را با سیلی می زد. سپس او را دوباره به ریسمان بسته تیرباران نمودند و بیش از بیست تیر به او اصابت كرد و بدنش سوراخ شد و تنها صورتش سالم ماند. سپس جثه ی او از حركت باز ایستاد. مردم به چشم دیدند و گمان آنان درباره ی صعود باب به آسمان باطل گردید.

سپس اجساد را پائین آورده و پای آنها را به ریسمانی بسته، در بازارها و كوچه ها از دروازه ی خیابان تا میدان سرباز خانه ی بزرگ كشیدند و ایشان را به خندق مقابل برج وسطای باروی شهر انداختند و سه شب در آن جا افتاده بود تا این كه طعمه ی حیوانات و طیور شد.

صاحب ناسخ التواریخ چنین نوشته و این بیان با نقل پدرم موافق است مگر در دو قسمت - یكی اینكه سیلی زدن باب را از طرف قوچ - علی سلطان، پدرم ندید. دیگر آن كه كشیدن جسد باب را در كوچه بدان كیفیت راست نمی دانست و این عین كلام اوست كه:

«دو نردبان آوردند و اجساد را روی آن نهاده از میدان بیرون آورده، به خندق انداختند. شاید هم آن مطلب صحیح باشد و بعد از خروج از میدان، اجساد را از نردبان پائین آورده و با ریسمان كشیده باشند. اما من ندیده ام.

چند ماه قبل از سفر اخیر، پدرم از آنچه درباره ی باب دیده و
شنیده بود برای من حكایت كرد. سپس مقتل باب و سربازخانه و دیواری را كه باب و ملا محمد علی به آن آویخته شدند و هم چنین جائی را كه پدرم خود در آن روز ایستاده بود، به من نشان داد. سپس مرا به لب خندق برد و محل انداختن جسد باب را به من نمود و گفت ما روز دوم قتل باب، با چند نفر از اشخاصی كه زمان اجازه ی بردن اسم آنها را نمی دهد آمدیم و جسد ملا محمد علی را دیدیم كه پاره پاره شده و از آن چیزی باقی نمانده بود مگر اندكی از استخوان و احشاء وی. اما جثه ی میرزا علی محمد باب چندان شرحه شرحه نشده بود مگر در قسمت پائین بدن. شلوار و پیراهن او هنوز باقی بود و او بر روی پهلوی چپ افتاده. جز چند تماشاچی، نگهبانی در آن جا نبود»

این بود بیان كسی كه پدرش این قضایا را به چشم دیده و به پسر خود یعنی میرزا مهدی خان حكمت آن مطالب را گفته و آن امكنه را نشان داده است.


[1] صفحه ي 259 - 252 همان كتاب.